شاعر: سید حمیدرضا برقعی


با اشک‌هاش دفتر خود را نمور کرد
در خود تمام مرثیه‌ها را مرور کرد

ذهنش ز روضه‌های مجسم عبور کرد
شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد

احساس کرد از همه عالم جدا شده ست
در بیت‌‎هاش مجلس ماتم به پا شده ست

در اوج روضه، خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت

وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت

باز این چه شورش است که درجان واژه‌هاست
شاعر، شکست خورده‌ی طوفان واژه‌هاست

بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی ز غیب قافله را کربلا گذاشت

یک بیت بعد واژه‌ای لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت

حس کرد پا به پاش، جهان گریه می‌کند
دارد غروب فرشچیان گریه می‌کند

با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید

او راچنان فنای خدا بی‌‎ریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید

درخون کشید قافیه‌ها را حروف را
از بس که گریه کرد، تمام لهوف را

اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت

این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
«خورشید سر بریده غروبی نمی‌شناخت

براوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود»
او، کهکشان روشن هفده ستاره بود

خون جای واژه برلبش آورد و بعد از آن...
پیشانی‌اش پر از عرق سرد و بعد از آن...

خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن...
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن...

در خلسه‌ای عمیق، خودش بود و هیچ کس
شاعر کناردفترش افتاد از نفس...